• فناوری
  • سرگرمی
همچنین در ناتیلوس بخوانید


هلند و یاسوج چگونه هلند و یاسوج شدند؟


سوگیری شناختی معنا انگاری چیست؟ مگه میشه اتفاقی باشه؟
داروینیسم در اسلام، تقسیم ارث و میراث با اولويت عمو ها و پدرومادر
آموزش سئو، سئو چیست، یادگیری کامل علم سئو
تنظیم یک شبکه و وصل شدن به اینترنت
متن توهین امیر تتلو به امام حسین + متن کامل توهین و فحاشی
جدول تناوبی مندلیف عناصر
ترتیب بندی مجدد قطعات در صفحه شروع ویندوز
الکتریسیته (برق) چیست ؟
انواع سنگ ها و چگونه تشکیل سنگ ها در زمین و کانی ها
آغاز مطالعه فاز دوم انسانی واکسن اسپایکوژن در ایران
نسل «زن - زندگی - آزادی» بدانند آرمان‌های انقلاب اسلامی که از آن متنفرند، مشابه آرمان‌های امروز آنان بود
خواص غدایی هندوانه در رفع سنگ کلیه + جدول ارزش غذایی
آیا شوره سر برای مو مضر است؟
فرق بین هاست ویندوز و هاست لینوکس در چیست?
به روز رسانی خودکار ویندوز : سؤال های متداول
تصاویرجالب و دیدنی؛ ازمراسم ازدواج پسر سوپر میلیاردر هندی تا جشنواره گاوبازی سان فرمین
بازدید از خانه صابر شیراز و نگاهی به شکوه و اصالت آن
آموزش اصلاح خطاهای سایت در وبمستر تولز
مقررات فوتبال ایران: اِبراز خوشحالی اجباری بازیکنان بعد از زدن گل
جدید ترین زمر یا کد تقلب بازی GTA7 برای PS2
هلند و یاسوج چگونه هلند و یاسوج شدند؟
Download Search zibakalam يكشنبه 26 آذر 1402 بازدید: 1175
هلند و یاسوج چگونه هلند و یاسوج شدند؟

هلند و یاسوج چگونه هلند و یاسوج شدند؟

هفته گذشته برای یک برنامه دانشجویی به‌دعوت بسیج علوم پزشکی یاسوج، به‌آنجا می‌رفتم. قبلش آمده بودم مشهد، ولی مسئولین دانشگاه فردوسی علی‌رغم اصرار دانشجویان، حاضر به برگزاری نشست دانشجویی به‌مناسبت ۱۶ آذر نشدند. در عوض، نشستی با ۴۰، ۵۰ نفر از اساتید دانشگاه فردوسی داشتم. پروازم از مشهد به شیراز، ساعت ۲۱:۰۰ شب بود.


رانندۀ دانشگاه یاسوج، که جوانی مؤدب و سی‌وچندساله به‌نظر می‌رسید، در فرودگاه شیراز منتظرم بود و بعد از صرف شام، نزدیک نصف‌شب به‌سمت یاسوج حرکت کردیم.

راننده اصرار داشت من عقب بنشینم و استراحت کنم. اما من برعکس، نگران بودم که مبادا خوابش برود. جلو نشستم که مرتب باهاش صحبت کنم. در آن تاریکی شب و در جادۀ پیچ و خم‌دار، خیلی با سرعت می‌رفت. فهمید ترسیده‌ام و گفت: «استاد اگر می‌خواهید، آهسته‌تر بروم؛ ولی نگران نباشید. من مرتب اساتید را بین شیراز و یاسوج می‌برم و جاده را کاملاً می‌شناسم».

دیگر رویم نشد بهش بگویم یواش‌تر برود. من کمربند اتومبیل را نمی‌بندم و جلوی مأمورین هم آن را با دست نگه می‌دارم. در عوض، دستگیرۀ بالای سرم را آنقدر از ترس محکم گرفته و فشار می‌دادم، که یکی - دو روز انگشتانم درد می‌کردند. راننده خوشبختانه به‌مسائل سیاسی علاقه‌مند نبود. نه پرسید: «آخرش چی می‌شه و اینا کِی می‌رن؟»، و نه پرسید: «شما رو چرا نمی‌گیرن؟». فقط گفت «وقتی به آشناها گفتم شما رو قراره از شیراز بیارم، همه بهم می‌گفتن شما از رضاشاه خیلی تعریف می‌کنین». این، تنها مکالمۀ سیاسی‌مان بود.

من به‌جایش کلی در مورد یاسوج ازش مطلب یاد گرفتم. لیسانسه بود، ولی نتوانسته بود کار پیدا کند و رانندۀ دانشگاه شده بود. گفت ما از طایفه‌ای در «سخت‌سر» هستیم. آنجا کلی زمین داریم و محصولات مختلف تولید می‌کنیم. سال گذشته ۲ تن برنج، ۱۷ تن انگور و ۱۰ تن سیب داشتیم. پرسیدم دام هم دارید حتماً. گفت تا پارسال داشتیم، ولی علوفۀ دامی خیلی گران شده، صرف نمی‌کنه. هر قدر بیشتر از وضعیت منطقه برایم می‌گفت، بیشتر متوجه می‌شدم که چقدر آن منطقه برای کشاورزی و دامپروری مناسب است. در عین حال هم متوجه می‌شدم که علی‌رغم آن‌همه پتانسیل، غایت آرزوی جوانان آن، استخدام دولتی است. واقعاً نمی‌فهمیدم که مگر استخدام در یک ادارۀ دولتی با یک حقوق بخور و نمیر، چه دستاوردی دارد که کار کشاورزی و دامپروری را فدای آن می‌کردند؟ ما چگونه ما شدیم؛ هلند چگونه هلند شد؟

ساعت از ۰۳:۰۰ بامداد گذشته بود، که چراغ‌های یاسوج از دور پیدا شد و دستگیره را رها کردم.


اینستاگرام صادق زیباکلام:
https://www.instagram.com/p/C0x4Soiivio/?igshid=ZWQ3ODFjY2VlOQ==
لطفا نظر خود را درباره مطلبی که خوانده‌اید، بنویسید...
نام شریف شما :
آدرس ایمیل:
مطلب :
کپی از مطالب این سایت تنها با ذکر فاتحه رایگان است
مجله تفریحی و سرگرمی ناتیلوس   Natilos.ir © 2024 - 2015
V 9.8