نمونهای دیگر از اجنه مؤمن و أجنّه کافر
سلمان میگوید: یک روز پیغمبرخدا(ص) در أبطح نشسته بود و گروهى اصحابش با او بودند و رو به ما کرده بود و سخن میگفت.
ناگاه نگاه کردیم به گردبادى که برخاست و گرد بر آورد و پیوسته نزدیک می شد و گرد بالا میگرفت تا برابر پیغمبر(ص) ایستاد. از میان آن گردباد شخصى بیرون آمد و گفت: یا رسول اللَّه! من نماینده قبیله خویشم. به تو پناهندهایم، ما را پناه ده و با من از طرف خود کسى را بفرست تا از قبیله ما بازرسى کند، زیرا پارهاى از آنها بر ما شوریدند و ستم کردند، تا میان ما و آنها به حکم خدا و کتابش قضاوت کند، و از من پیمان أکید بگیر که آن کس را در دو روز دیگر سالم برگردانم، و اگر بر نگشت، خدا برایم پیشامدى کند.
پیغمبر(ص) به او فرمود: تو کیستى؟ قومت چه کسانی هستند؟
گفت: من عُرفُطَه پسر شِمراخ، یکى از بنى نَجَاح هستم. من و گروهى از خاندانم، استراق سمع میکردیم، و چون از این کار جلوگیرى شدیم، ایمان آوردیم. وقتی خدا شما را به پیغمبرى برانگیخت، به تو ایمان آوردیم که خودت میدانى و البته تو را باور کردیم.
برخى از قوم با ما مخالفت کردند و به همان دینی که داشتند ماندند، و میان ما و آنها اختلاف شد و آنان در شمار و نیرو از ما بیشترند و بر آب و چراگاه چیره شدند و به ما و چهار پایان ما زیان رساندند. بهمراه من کسى را بفرست که میان ما به حق قضاوت کند.
پیغمبر(ص) به او فرمود: چهره بگشا تا تو را به صورتى که دارى بنگریم،
سلمان میگوید: صورت گشود و به او نگاه کردیم، مردى بود پر از مو، سر درازى داشت، چشمهاى درازى به درازاى سرش، و حدقههاى خرد و دندانها چون دندان درندهها و پیغمبر از او پیمان گرفت که کسى را که با وى فرستد فردا برگرداند.
سپس پیامبر(ص) رو به أبوبکر کرد و فرمود: همراه برادر ما عُرفُطَه برو و وضع آنها رابررسی نما و میان آنها حکم به حق کن.
گفت یا رسول الله آنها کجایند؟
فرمود: در زیرزمین.
ابوبکر گفت: چگونه میتوانم زیر زمین بروم و میان ایشان بحق حکم کنم، در حالی که زبانشان را نمیفهمم.
سپس رو به عمر بن خطاب کرد و همان را که به أبى بکر فرموده بود، به او فرمود. همان جواب را شنید.
سپس رو به عثمان کرد و همان را فرمود و جواب آنها را از او نیز شنید.
سپس على(علیه السّلام) را خواست و به او فرمود: اى على با برادرمان عرفطه برو تا قومش را دریابى و بکار آنها رسیدگى کنى و میان آنها به درستى قضاوت کنى.
امیرالمؤمنین(ع) با عُرفُطَه برخاست و شمشیر بست.
سلمان میگوید: من دنبالشان رفتم تا به میان درّه رسیدند و امیرالمؤمنین(ع) به من نگریست و فرمود: اى أباعبداللَّه خدا از کوشش تو قدردانى کند، برگرد. من ایستادم و نگران آنها بودم، که ناگاه زمین شکافت و به درون آن رفتند و من برگشتم و افسوس بسیار خوردم که خدا میداند و تمام نگرانى من برای امیرالمؤمنین(ع) بود.
صبح فردا، پیغمبر(ص) با مردم نماز صبح خواند و آمد و بر صفا نشست و یارانش گرد او بودند.
امیرالمؤمنین دیر کرد و روز برآمد و سخن بسیار شد و ظهر شد و گفتند آن جن به پیغمبر(ص) نیرنگ زد و خدا ما را از دست ابوتراب راحت کرد و افتخار پیامبر به برادر زادهاش را از او گرفت، و کلی حرفهای دیگر زدند تا اینکه پیامبر خدا(ص) نماز ظهر را خواند و به جاى خود در صفا برگشت. پس از نماز دائما با یارانش در گفتگو بود، تا نماز عصر رسید و مردم بسیار گفتند و اظهار نومیدى از امیرالمؤمنین نمودند.
پیغمبر(ص) نماز عصر را هم خواند و آمد بر صفا نشست و در فکر امیرالمؤمنین فرو رفت. و منافقان آشکارا نسبت به پیامبر شماتت میکردند. نزدیک غروب خورشید شد و مردم یقین به نابودى على(ع) پیدا کردند.
ناگاه صفا شکافت و امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از آن بر آمد و از شمشیرش خون میچکید و عرفطه همراهش بود.
پیغمبر(ص) برخاست میان دو چشم و پیشانیش را بوسید و فرمود: چه چیزی باعث شد اینقدر دیر به نزد من برگردی؟
عرضه داشت: رفتم نزد جمع زیادی از پریان منافقی که بر عرفطه و قومش شوریده بودند. آنها را به یکى از سه کار خواندم و نپذیرفتند: آنها را دعوت کردم مسلمان شوند، نپذیرفتند. دعوت کردم جزیه بدهند، نپذیرفتند، دعوت کردم با عُرفُطَه و قومش سازش کنند و پارهاى از چراگاه و آب را به عرفطه و قومش بدهند، باز نپذیرفتند.
پس شمشیر میان آنها نهادم و 80 هزارشان را کشتم. باقیمانده آنها وقتی این وضع را دیدند، امان و سازش کردند، و آنگاه مؤمن شدند و برادر هم گردیدند و اختلاف برخاست و پیوسته تاکنون با آنها بودم.
عرفطه گفت: یا رسول الله خدا به تو و امیرالمؤمنین جزاى خیر دهد.
نوحه و عزاداری اجنه برای امام حسین(ع)
ابن نما در کتاب: مثیر الاحزان مینویسد: در آن هنگامى که جن براى امام حسین(علیه السلام) نوحه و ضجه میکردند گروهى از اصحاب پیامبر معظم اسلام(صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) که یکى از آنان: میسور بن مخرمه بود نوحه ایشان را میشنیدند و گریه میکردند.
صاحب کتاب ذخیره از عکرمه حکایت میکند که گفت: در شب قتل امام حسین(ع)، در مدینه طیبه، منادى که صداى او را میشنیدند ولى خود او را نمىدیدند، چنین میگفت:
أَیُّهَا الْقَاتِلُونَ جَهْلًا حُسَیْناً *** أَبْشِرُوا بِالْعَذَابِ وَ التَّنْکِیلِ
کُلُّ أَهْلِ السَّمَاءِ یَدْعُو عَلَیْکُمْ *** مِنْ نَبِیٍّ وَ مَلْأَکٍ وَ قَبِیلٍ
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلَى لِسَانِ ابْنِ دَاوُدَ *** وَ مُوسَى وَ صَاحِبِ الْإِنْجِیل
ترجمه: اى قاتلینی که حسین را از روى جهالت کشتید، مژده باد شما را به عذاب جهنم و شکنجه.
تمام اهل آسمان بر علیه شما دعا میکنند، از قبیل: پیامبران و ملائکه و دیگران
حقاً که شما به زبان حضرت داود و موسى و حضرت عیسی(علیهم السلام) مورد لعن قرار گرفتید.
همچنین أم سلمه همسر پیغمبر(ص) میگوید از وقتى پیغمبر وفات کرده تا امشب نوحه جن را نشنیدم و گویا فرزندم از دست رفته باشد. یکی از جنیان آمد و میگفت:
أَلَا یَا عَیْنُ فَانْهَمِلِی بِجَهْدٍ *** فَمَنْ یَبْکِی عَلَى الشُّهَدَاءِ بَعْدِی
عَلَى رَهْطٍ تَقُودُهُمُ الْمَنَایَا *** إِلَى مُتَجَبِّرٍ فِی مِلْکِ عَبْد
ترجمه:
هلا اى دیده کوشش کن به گریه که گرید بر شهیدان بعد از من
بر آن جمعى که مرگ آنها کشانید بر جبارى اندر جامه عید
میثمى نقل کرده:
پنج تن از اهل کوفه به قصد یارى حسین بن على(علیهما السّلام) حرکت کردند و به قریهاى رسیدند که به آن «شاهى» مىگفتند. پس دو نفر؛ یکى پیر و دیگرى جوان جلوى آنها آمده و به ایشان سلام کردند.
پیرمرد گفت:
من مردى از طائفه جن هستم و این جوان، برادرزاده من بوده و ما قصدمان یارى نمودن به این مظلوم (یعنى حسین بن على(ع)) مىباشد.
پیرمرد جنّى سپس به ایشان گفت: من پیشنهادى دارم.
جوانى از این پنج نفر در جوابش گفت: چه پیشنهادی؟
پیرمرد جنّى گفت: پیشنهادم این است که من پرواز کرده بروم و سپس خبر این گروه را بیاورم تا شما با بصیرت به طرف مقصدتان بروید.
ایشان در جوابش گفتند: خوب پیشنهادى است.
راوى مىگوید:
پیرمرد جنّى یک روز و یک شب از نظر ایشان غائب بود، پس فرداى آن روز ایشان صدائى شنیدند، بدون اینکه صاحب آن را ببینند، صدا این بود:
وَ اللَّهِ مَا جِئْتُکُمُ حَتَّى بَصُرْتُ بِهِ بِالطَّفِّ مُنْعَفِرَ الْخَدَّیْنِ مَنْحُوراً
وَ حَوْلَهُ فِتْیَةٌ تَدْمَى نُحُورُهُمُ مِثْلَ الْمَصَابِیحِ یَمْلَوْنَ الدُّجَى نُوراً
وَ قَدْ حَثَثْتُ قَلُوصِی کَیْ أُصَادِفَهُمْ مِنْ قَبْلِ مَا أَنْ یُلَاقُوا الْخُرُدَ الْحُورَا
کَانَ الْحُسَیْنُ سِرَاجاً یُسْتَضَاءُ بِهِ اللَّهُ یَعْلَمُ أَنِّی لَمْ أَقُلْ زُوراً
مُجَاوِراً لِرَسُولِ اللَّهِ فِی غُرَفٍ وَ لِلْبَتُولِ وَ لِلطَّیَّارِ مَسْرُورا
ترجمه: به خدا قسم نیامدم نزد شما، مگر آنکه خودم دیدم، در زمین طف که سرى بریده و دو گونههایش به خاک، آلوده بود.
و اطرافش جوانانى افتاده که از حلقومشان خون جارى بود، نظیر چراغهائى که تاریکى و ظلمت را بر طرف کردهاند.
پیوسته ناقهی خود را دواندم تا قبل از آنکه ایشان با حوریههاى باکره ملاقات کنند مصادف گردم.
حسین(علیه السّلام) چراغى فروزان بود و خدا مىداند که من در این گفتار دروغ نمىگویم.
حسین(علیه السّلام) در غرفههاى بهشت، مجاور رسول خدا(ص) و حضرت زهرا(س) و جعفر طیّار خواهد بود، در حالى که شادمان و مسرور مىباشد.
بعضى از جوانان در جواب آن صدا گفتند:
اذْهَبْ فَلَا زَالَ قَبْرٌ أَنْتَ سَاکِنُهُ إِلَى الْقِیَامَةِ یُسْقَى الْغَیْثَ مَمْطُوراً
وَ قَدْ سَلَکْتَ سَبِیلًا أَنْتَ سَالِکُهُ وَ قَدْ شَرِبْتَ بِکَأْسٍ کَانَ مغروراً
وَ فِتْیَةٌ فَرَغُوا لِلَّهِ أَنْفُسَهُمْ وَ فَارَقُوا الْمَالَ وَ الْأَحْبَابَ وَ الدُّورا
برو پس پاینده و جاوید باد قبرى که تو ساکن آن هستى، تا قیامت باران بر آن ببارد.
پیمودم راهى را که تو نیز راهرو آن بودى و نوشیدم با کاسهاى که بسیار فراخ بود.
و نیز پیمودم راهى را که جوانانى در این راه جان خودشان را تسلیم خدا نموده و از مال و دوستان و خانههایشان جدا گردیدند.
جالب است بدانید اجنه مؤمن، برای عزاداری و سوگواری امام حسین(ع) و سایر اهلبیت(ع) مجالس عزاداری برپا میکنند، علاوه بر اینکه در مجالس انسانها نیز شرکت میکنند و با آنها گریه میکنند و عزاداری میکنند، و چه بسا بیشتر از انسانها متأثر و ناراحت میشوند.
[نگارنده میگوید:] یکبار که مصیبت امام حسین(ع) را میخواندم، خود من صدای گریه ایشان را بر امام حسین(ع) شنیدم، چنان صدای گریهای شنیدم که در طول عمرم از هیچکس نشنیده بودم. از ترس اینکه مبادا از شدت گریه و ناله بمیرد، ادامه روضه را نخواندم.
السَّلامُ عَلَیکَ یَا أبَاعَبدِاللهِ الحُسَینِ
وَ جَعَلَنَا اللهُ مِنَ البَکَّائِینَ لِمُصَابِکَ وَ الطَّالِبِینَ بِثَأرِکَ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ