داستان زعفر جنی در میان مردم به این صورت مطرح است : روزی پیامبر خدا در صحرایی
خشک و بی آب و علف فرود آمدند. اصحاب آن حضرت به او گفتند: در این بیابان چاهی است
که کسی نمی تواند از آن آب بر دارد. چاه متعلق به جن ها است و هر کس بخواهد از آب
چاه استفاده کند, کشته می شود. یکی از صحابه داوطلب مبارزه با جن ها شد. او رفت و
بر سر چاه که رسید, یکی از جن ها کاری کرد که آن فرد مثل ذغال خشک و سیاه شد. به
پیامبر خبر دادند که فلان کس کشته شد. هیچکس نتوانست به جنگ جن ها برود. پیامبر
حضرت علی (ع ) را با عده ای فرستاد تا از چاه آب بیاورند. جن ها مانع شدند. آن حضرت
با آنان جنگید و چند نفر از آنان را کشت . جن ها ترسیدند و به درون چاه رفتند. علی
(ع ) دلو خواست . دلو را داخل چاه انداخت ولی جن ها طناب دلو را می بریدند. حضرت
علی ناچار شد خودش وارد چاه شود. آن حضرت را با طنابی داخل چاه فرستادند. جن ها
طناب را بریدند و حضرت علی داخل آب افتاد. در درون چاه با جن ها جنگید, آنها را
شکست داد, پادشاه آنان را کشت و بقیه مسلمان شدند. یکی از مسلمان شده پسر پادشاه
بود, حضرت علی نام او را زعفر گذاشت و تاج شاهی را هم بر سر او نهاد. حضرت علی (ع )
بیرون آمد. دلوها را آوردند, آب کشیدند و همه نیروها آب خوردند. ماهها و سالها گذشت
, حادثه کربلا پیش آمد, یاران امام حسین (ع ) همه به شهادت رسیدند, آن حضرت تنها
بود و فریاد کمک خواهی او بلند بود. در همان ساعتها زعفر جنی در جشن عروسی شرکت
داشت , کسی خبر آورد که ای زعفر چرا نشستی؟! فرزند حضرت علی در کربلا تنها است و
کمک می خواهد. زعفر و نیروهایش بلا فاصله در کربلا حضور یافتند و خود را به امام
حسین (ع ) رساندند و گفتند: ما در خدمت هستیم . امام حسین از آنان تشکر کرد و فرمود
: باید امور این عالم به طور طبیعی پیش برود.
آقای خداکرمی در کتاب ((داستانهایی درباره جن )), ص 123 به نقل از کتاب ((ریاض
القدس , ج 2, ص 113 بطور کامل آورده است . مرحوم دشتی در کتاب ((فرهنگ سخنان امام
حسین (ع ))), ص 537 چاپ دوم داستان زعفر را به نقل از کتاب ((نور الائمه )) آورده
است .
در
هر صورت من این داستان را در ماخذ معتبری نیافتم .
براى آگاهى بیشتر ر.ک: 1- بحارالانوار، ج 44، ص 330 علامه مجلسى 2- فرهنگ جامع
سخنان امام حسین(ع)، ص 338 پژوهشکده باقرالعلوم
برگرفته از پرسمان
آمدن زعفر جنی به کربلا
زعفر جنی بساط نشاط و شادی گسترانیده و مجلس عیش و عروسی برای خود فراهم آورده بود
. سلاطین جن و پری را دعوت کرد , ناگاه از زیر تخت خود صدای گریه بلند دو نفر جن
راشنید که بسیار حزین و سوزناک گریه می کردند . زعفر گفت: چه وقت گریه است در هنگام
خوشحالی من شما گریه می کنید؟!
گفتند: ای امیر چون تو ما را مامور کردی که جهت امری به شهر برویم عبور ما به
قاضریه و نینوا افتاد , دیدیم دران صحرا لشگر بزرگی آماده قتال و جنگ هستند و حسین
بن علی ( ع ) یعنی پسر همان بزرگواری که ما بدست او مسلمان شدیم , یکه و تنها
ایستاده و تمام یاران و اعوان و انصارش کشته شده اند و خود آن حضرت به نیزه بی کسی
تکیه نموده است و دم به دم راست و چپ را نگاه می کند و گاهی می فرماید( هل من ناصر
ینصرنی )) آیا کسی هست که به من کمک کند و شنیدیم اهل و عیال او صدای العطش به
آسمان بلند کرده بودند فورا خود را نزد تو رساندیم تا تو را از ماجرا آگاه نماییم
اگر ادعای مسلمانی می کنی قد مردانگی علم کن که الان پسر پیامبر را نامسلمانان می
کشند. زعفر تا این سخن شنید تاج شاهی بر زمین زد لباس دامادی را از تنش در آورد,
لباس جنگ پوشید , طوایف جن را با حربه های آتشی برداشت و به کربلا آورد . زعفر نقل
کرده : وقتی که وارد زمین کربلا شدم لشکر چهار فرسخ تا چهار فرسخ گرفته بود از زمین
تا آسمان صفهایی از اجنه و ملائکه و کروبین, جبرئیل , مکائیل , اسرافیل , هر یکی با
چند هزار ملائکه , ارواح و بیست و چهار هزار پیامبر , لکن حضرت مقابل لشگر ایستاده
و به هیچ کس اعتنا نمی کرد.
آه
از آن روز که در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت در زمین بر پا بود
خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید
در
دل دایره چون نقطه پا برجا بود
انبیاء و رسل جن و ملایک هر یک
جان به کف در بر شه منتظر ایما بود
ناگاه دیدم آقا سر غریبی از نیزه بی کسی بلند کرد و اشاره فرمود زعفر بیا , دیدم
همه ملائکه متوجه من شدند به حضورش رفته و رکاب بوسیدم و فرمود کجا بودی زعفر؟ عرض
کردم قربانت شوم مجلس عیش داشتم به من خبر رسید و بی درنگ با سی و شش هزار جن به
یاری شما آمدم حضرت فرمود: زعفر زحمت کشیدی شما جن و پری از آدمیزاد با وفاتر هستید
خدا و پیامبر از تو راضی باشد هر چه اصرار کردم اجازه جهاد نداد و فرمود: شما آنها
را می بینید آن ها شما را نمی بینند عرض کردم ما هم به صورت انسان ظاهر می شویم اگر
کشته شدیم شهید می شویم فرمود : زعفر من از زندگی دنیا دل آزرده هستم.
در
کهنه دیر دنیای فانی
هرگز کس نماند جاودانی
من
زنده باشم در سن پیری
اکبر بمیرد در نوجوانی