■ هلاکوخان یا (هولاکوخان):
ایلخانان مغول که در فلات ایران سلطنت میکردند، ایران را از نظر سیاسی از متصرفات خان قراقروم جدا ساختند و استقلال (نسبی) ایران را تجدید کردند. مؤسس این سلسله، هلاکوخان مغول برادر (منگوقاآن) است. دوران سلطنت ایلخانان مغول در ایران، صد سال (یعنی یک قرن) طول کشید ـ [از 656 تا 756 هجری قمری] ـ [1258 تا 1355 میلادی].
(هولاکو هولائو) معروف به هلاکوخان یکی از چهار پسر «تولی» و نوهٌ چنگیزخان مغول بود. مادرش و همچنین همسرش هر دو عیسوی مذهب بودند.
هولاکو (بطور رسمی) فقط هفت سال سلطنت کرد و مهم ترین کارهای او در آن سالهای اندک، بر انداختن فرقهٌ اسماعیلیه، فتح بغداد و منقرض کرن سلسلهٌ بنی عباس و فتح سوریه بود.
او در ربیع الاول سال 663 هجری قمری [1264 میلادی] در کنار رود جغتو در آذربایجان در گذشت و در جزیرهٌ شاهی واقع در دریاچه ارومیه دفن شد. { اما برخی از مورخین معتقدند که در نزدیکی دهخوارقان بخاک سپرده شده است}.
خواجه نصیر الدین طوسی و مؤید الدین محمد ابن علقمی که هر دو از شیعیان علوی بودند، از جمله مشاوران هولاکوخان بودند.
■ بر اندازی اسماعیلیه:
رقهٌ اسماعیلیه، از نظر عملکرد و شیوهٌ زندگی و ترور مخالفین، فرقهای بود شبیه طالبان امروز در افغانستان؛ لذا حکام مغول ایران از فدائیان فرقهٌ اسماعیلیه در امان نبودند، و شکایات بسیاری در این خصوص، نزد خان مغول (منگو قاآن) مطرح میکردند؛ پس (منگوقاآن) برادر خود (هولاکو) را مأمور سرکوب اسماعیلیه کرد.
هولاکو در سال 652 قمری [1254 میلادی] با سپاهی 150 هزار نفره و جمعی مهندسان نفت انداز چینی به ایران آمد. او در ابتدای ورودش به ایران، هدفش را به حکام و خُرده سلاطین محدودهٌ قلمرو اسماعیلیه ابلاغ کرد و آنان را پیام داد که اگر با وی همکاری کنند، قلمرو حکومتشان محفوظ خواهد ماند؛ لذا اغلب حکام، هدایائی نزد هولاکو فرستادند و مراتب فرمانبرداری خود را اعلان کردند.
هولاکو در بهار 1255 میلادی از جیحون گذشت و در سمرقند با امیر ارغون (حاکم خراسان) ملاقات کرد. امیر ارغون، دبیر خود (عطا ملک جوینی) را به خدمت هلاکو گماشت.
هولاکو سپس به طوس رفت و (ناصر الدین محتشم اسماعیلیه) را که بر قهستان فرمان میراند به اطاعت از خود خواند. ناصر الدین با آنکه بسیار پیر و فرتوت بود، با هدایای بسیار به دیدار هولاکو رفت و اظهار اطاعت کرد؛ و هولاکو نیز او را محترم داشت و به حکومت شهر تون [فردوس فعلی] گماشت.
در اینجا ذکر این نکته لازم است که (ناصر الدین محتشم) مردی فاضل بود و فضلا را دوست میداشت، بطوریکه خواجه نصیر الدین طوسی، کتاب معروف (اخلاق ناصری) را تحت تأثیر او و بنام او نوشته است.هولاکو سپس یکی از سرداران خود بنام (گیتو بوقا) را مأمور انهدام قلههای اسماعیلیه کرد. در آن هنگام، (رکن الدین خورشاه) رئیس اسماعیلیه بود. هولاکو او را به اطاعت از خود خواند؛ و (خورشاه) در (میمون دژ) پس از مشورت با خواجه نصیر الدین طوسی، پذیرفت که از هولاکو اطاعت کند؛ لذا برادر خود را به خدمت هولاکو فرستاد و خود نیز پس از یکسال تردید، سر انجام در ذیقعدهٌ سال 654 هجری قمری [فوریه 1256 میلادی] (باز هم بنا به توصیهٌ خواجه نصیر) از قلعه بیرون آمد و تسلیم شد.
هولاکو خورشاه را محترم داشت ولی دستور داد که تمامی قلعههای اسماعیلیه را [که تعدادشان به حدود 100 قلعه میرسید] ویران کردند و اموالشان را به تاراج بردند.
در قلعهٌ الموت، کتابخانهٌ بزرگی بود؛ و (عطا ملک جوینی) که در آن سفر، هولاکو را همراهی میکرد، اجازه گرفت تا کتابهای نفیس و مهم را جدا کند و بقیه را که به اصول دین اسماعیلیه تعلق داشت بسوزانَد.
به این ترتیب، در سال 654 هجری قمری، دولت اسماعیلیه پس از 177 سال حکومت رُعب و وحشت و قتل و ترور، برچیده شد.
هولاکو (رکن الدین خورشاه) آخرین شاه اسماعیلی را به نزد برادر خود (منگو قاآن) فرستاد اما او در کنار رود جیحون بوسیلهٌ مأمورانی که او را میبردند کشته شد ـ [سال 655 هجری قمری].
■ ماجرای خواجه نصیر طوسی و المستعصم (آخرین خلیفهٌ عباسی):
گفتهاند که: « خواجه نصیر روزی در مجلس مستعصم شمهای از نیکیها و افتخارات باستانی ایرانیان را باز میگفت؛ و مستعصم که خشمگین شده بود، رو به خواجه نصیر گفت: « تو خر عرب هستی یا گاو عجم؟» خواجه نصیر گفت: « گاو عجم ». مستعصم پرسید: « اگر گاو عجم هستی، پس شاخت کجاست؟» خواجه نصیر جواب داد: « شاخم بزودی سر در خواهد آورد!»...
چندی نگذشت که هولاکو به ایران آمد و خواجه نصیر [بی شک به نیت براندازی عباسیان] وزیر و مشاور او شد. او اندک اندک هولاکو را به جنگ با المستعصم ترغیب میکرد لکن هولاکو اگر چه مسلمان نبود، اما از مقابله با خلیفه میترسید زیرا از دیر زمان چنین شایع بود که خلفا، امیر المومنین و جانشین رسول الله هستند و جسارت به آنان، پیامدهای خطرناکی مثل بلای آسمانی، زلزله یا طوفان خواهد داشت؛ و هولاکو نیز آن شایعات را تا حدی باور داشت و نمیخواست ریسک کند...
خواجه نصیر از شیعیان علوی بود. او یک دانشمند، فاضل، شاعر، ریاضی دان و منجم بود بطوریکه که میتوانست زمان خسوف و کسوف را نیز از پیش محاسبه کند. او تقریباً تمامی شرایط یک هنرمند را داشت. {البته (هنرمند) بر اساسٍ تعریفِ ما، نه بر اساس تعریفِ کسانی که هر مطرب دو غازی را (هنرمند) مینامند!}.
مدارکی موجود است که خواجه نصیر، حتی محاسبهٌ ارقام بر اساس (دو دوئی) و (صفر و یک) که امروزه مبنای محاسبهٌ کامپیوتر است را بررسی کرده بود؛ و با توجه به اینکه او در قرن هفتم هجری (یعنی قرن سیزدهم میلادی) میزیست، واضح است که از نوابغ و نوادر روزگار بوده است...
به هر صورت، خواجه نصیر در این اندیشه بود که چگونه هولاکو را وادار به حمله به بغداد کند... تا اینکه راه حلی به ذهنش رسید. او طبق محاسباتی که انجام داده بود میدانست که در فلان شب، خسوف (یعنی ماه گرفتگی) رخ خواهد داد؛ لذا خُدعه کرد و هولاکو را گفت: « بخواب دیده است که او المستعصم را مغلوب خواهد کرد و قلمرو او را به تصرف در خواهد آورد؛ و نشانهاش هم این است که در فلان شب، خوزور xowzur (یعنی خسوف) خواهد شد».
هولاکو تا آن شب صبر کرد و وقتی دید که خسوف واقع شد، واقعاً حرف خواجه نصیر را باور کرد و بسرعت آماده شد تا به بغداد حمله کند. او در [اوائل ذیحجه 655 قمری، مطابق با اواخر آذرماه 636 شمسی] از آذربایجان (با همراهی و مساعدت آذریان) بسوی بغداد حرکت کرد.
Π توضیح اینکه: در فارسی باستان، (گُزور gozur = خورشید گرفتگی = کسوف) و (خوزور xowzur = ماه گرفتگی = خسوف) بوده است.
Π توضیح دیگر اینکه: خُدعهٌ خواجه نصیر اگرچه خطا بود، اما این خطا بسبب خطای ما بود.
او برای اصلاح خطای (ما مردم)، جز خُدعه کردن چارهای نداشت. البته ما این خُدعه را تأئید نمیکنیم اما از قدیم گفتهاند که: « یک غلط، مایهٌ چندان غلط است». مثلاً یکنفر برای دزدیدن یک قالیچه به خانهٌ کسی میرود؛ در همان اثنا، شخصی او را میبیند و میشناسد؛ و آن سارق، برای آنکه رسوا نشود، ناچار است آن شاهد را (اگرچه کاملاً بیگناه است) بکشد. پس آن سارق، فقط به نیتِ سرقتِ یک قالیچه رفته بود، اما اجباراً مرتکب قتل هم شد.
ما میدانیم که این حرفها اغلب بریده بریده و ناقص هستند اما نمیخواهیم بیش از این بگوئیم. شما اگر دانا باشید، همینقدر بس است، و اگر نادان باشید، جمیع کتابهای کتابخانههای جهان هم به فهم شما کمک نخواهند کرد...
■ سقوط بغداد و بر چیده شدن سلسلهٌ عباسیان:
از سال 639 قمری تا سال 656 قمری، ابو احمد عبدالله ملقب به (المستعصمُ بالله) در بغداد خلافت میکرد. او سی و هفتمین و آخرین خلیفهٌ عباسی بود.
تاریخ نگاران بسی در مورد نادانی، نفهمی، بی لیاقتی و خیلی عیبهای این خلیفه، قلمفرسائی کردهاند؛ در حالیکه ما میدانیم در زمان حیاتش، مردم او را بجای خدا میپرستیدند؛ و همین پرستش هم باعث این مصائب و بدبختیها بوده و بود؛ اما ما نه حرف تاریخ نگاران را قبول داریم و نه حرف مردم آن دوران را، زیرا هر دو گروه، بر خطا بودند؛ چرا که خدا به هیچ قومی اجازه نداده است که شاهانشان را بپرستند... و همچنین اجازه نداده است که گناه خودشان را بگردن آنان بیندازید!... یعنی «کسی که خربزه میخورَد، پای لرزَش هم مینشیند»... بگذریم.
هولاکو در اوائل ذیحجه سال 655 قمری، [اواخر آذرماه] از آذربایجان حرکت کرد و از راه کرمانشاه و حلوان عازم بغداد شد؛ از دجله گذشت و بغداد را محاصره کرد. [اواسط محرم سال 656 قمری] مطابق با [اوائل بهمن 636 خورشیدی].
یک هفته بعد، فقط با یک حمله بغداد سقوط کرد و خلیفه و فرزندانش دستگیر شدند. سربازان هولاکو تا هفت روز در بغداد به قتل و غارت پرداختند و در این حین، بیشتر بناهای شهر 500 ساله و زیبای بغداد ویران شد. هولاکو در 24 صفر [18 اسفند] از بغداد خارج شد اما هنوز جرأت نداشت خلیفه را بکشد، فکر میکرد اگر اینکار را بکند، ممکن است بلائی نازل شود. اما خواجه نصیر که میدانست تا خلیفه کشته نشود، آن غائله ختم نخواهد شد، راهی پیش پای هولاکو نهاد، و آن این بود که خلیفه را لای نمد بپیچند و آرام آرام مشت و مال دهند، و در آن حال، اگر دیدند بلائی نازل شد، او را رها کنند. این تدبیری عاقلانه بود و هولاکو دستور داد همان را انجام دهند...
ساعتی آرام آرام خلیفه را لای نمد مشت و مال دادند، ولی دیدند بلائی نازل نشد؛ گفتند اکنون نمد را باز کنید تا ببینیم خلیفه در چه حال است! وقتی نمد را گشودند، دیدند که خلیفه در همان ابتدا مرده است... در هر صورت، هولاکو در همان روز، مستعصم و پسر بزرگش (ابوبکر) را کشت و دودمان 524 سالهٌ عباسیان را بکلی منقرض کرد و ایرانیان را به آرزوی دیرینهشان رسانید.
■ نوکر ما چاکری داشت، و آن چاکر، خادمی داشت...
از سال 21 قمری که یزدگرد (با 150 هزار سپاهی کاملاً مسلح) از (20 هزار عرب نیمه مسلح) در نهاوند شکست خورد و گریخت، تا سال 656 قمری که سلسلهٌ بنی عباس منقرض شد، جمعاً بمدت 635 سال تمام، ایرانیان زیر گامهای اعراب لگد کوب شدند و رنج بردند و هیچ راه گریز هم نداشتند. اما نمیتوان اعراب را بطور یکجانبه محکوم کرد زیرا ایرانیان خودشان این مصیبت را بجان خریدند. علت این امر این بود که ایشان از ظلم شاهان ساسانی به ستوه آمده بودند و خودشان به میل خودشان، درها را بروی اعراب گشودند تا باشد که فرجی شود و نجات یابند اما نمیدانستند که عیب از خودشان است و از چاله به چاه خواهند افتاد.
بالاخره پس از نزدیک به یک قرن که تحت ستم بنی امیه جان کندند، بنی عباس را یاری کردند و به خلافت رسانیدند تا بلکه از یوغ ظلم بنی امیه نجات یابند، اما باز هم حالشان بدتر شد زیرا عیب از خودشان بود و نمیدانستند.
و در دوران بنی عباس نیز باز هم «از ترس باران، به زیر ناودان رفتند»؛ یعنی خودشان درها را بروی مغولها باز کردند تا بلکه از شر بنی عباس نجات یابند و گرنه ایرانیان هرگز قومی نبودند که از اعراب یا مغولها و یا حتی از اسکندر مقدونی شکست بخورند.
اینکه میگوئیم: «ایرانیان خودشان درها را باز کردند»، منظور ما این نیست که خیانت کردند؛ بلکه مقصود ما این است که دل به جنگ ندادند بلکه فقط نقش جنگ را بازی کردند؛ یعنی خودشان دلشان میخواست که شکست بخورند؛ زیرا قلباً ناراضی بودند و هر شب دعا میکردند که یک سنگی از آسمان بیفتد و آن وضع را عوض کند. درست مثل اینکه کسی مثلاً دستش آنقدر درد کند که به ستوه بیاید؛ در چنین حالتی ممکن است از طبیب خواهش کند که دستش را قطع کند و این چیز عجیبی نیست. اما نکتهای که در این موضوع، قابل تأمل است این است که دردِ این دست را خودِ صاحب دست برای خود فراهم کرده است... یعنی اینطور نبوده که یک بلای پیش بینی نشده بر او نازل شده باشد.
در دوران بنی امیه و بنی عباس، کشور ما لقمه لقمه شد نه حتی پاره پاره!... هر شهر کوچکی را که نگاه میکردی، یک شاه داشت که آن شاه، خراجگزار شاه دیگری بود و آن شاهِ دیگر، خراجگزار شاهِ دیگر و همینطور این سلسله مراتب ادامه مییافت تا ردیف پانزدهم ـ شانزدهم ـ که میرسید به خلیفهٌ بغداد... این یعنی اینکه تو، پیشاپیش فروخته شده بودی و آنقدر باید خراج میپرداختی که ته ماندهاش بدست خلیفه برسد... یعنی تو باید بیست قران میپرداختی تا یک قرانش بدست خلیفه برسد، چرا که شاهانِ میانجی هم هر یک سهمی داشتند و از آن خراج، بخشی را برمیداشتند...
نمازهای جماعت (مثل نماز جمعه) هم همین سلسله مراتب را داشت... یعنی امام جماعت، ابتدا باید خطبه را بنام شاه آن شهر میخواند و سپس شاه بعدی و بعدی و بعدی تا میرسید به خلیفهٌ بغداد...
نوکر ما چاکری داشت، و آن چاکر، خادمی داشت، و آن خادم، گربهای داشت، و آن گربه، موشی داشت که آن موش، سلطان دریا و خشکی بود! |
در هر صورت، ایران در دوران بنی امیه و بنی عباس لقمه لقمه بود... بطور مثال، شخصی بنام بهرامشاه، توی یک بشقابی سلطنت میکرد که آن بشقاب، شهر کوچکی بنام (غزنه) بود که امروزه در وسط افغانستان قرار دارد. این آقای (بهرامشاه) یک دبیری داشت بنام (نصرالله مُنشی)؛ و این نصرالله منشی، همان کسی است که کلیله و دمنه را از عربی به فارسی ترجمه کرد.
ما به این موضوع کاری نداریم که این کتاب آیا درست ترجمه شده یا غلط؛ آیا خوب ترجمه شده یا بد؛ ما فقط با مقدمهٌ این کتاب که آقای نصرالله منشی به آن افزوده است کار داریم... بروید شعری که در این مقدمه هست را بخوانید تا بدانید ما چه میگوئیم... ولی یادتان باشد که یک ماشین حساب با خودتان داشته باشید زیرا محاسبهٌ ستایشی که نصرالله منشی از بهرامشاه کرده است، با قلم و کاغذ میسر نیست. یعنی اینطور بگوئیم که اگر هزار زاهد باشند که هرکدام 100 سال عمر کرده باشند، و در تمام آن صد سال، مشغول به ستایش خدا بوده باشند، برابر با ستایشی که نصرالله منشی از بهرامشاه بعمل آورده است نمیشود!... و جز اینکه گفتیم، در بخش القاب و عناوین بهرامشاه، به عباراتی مثل (سلطان بّر و بحر) و (پادشاه جن و انس) بر میخورید؛ حال آنکه حتی کشور افغانستان به این بزرگی هیچ راهی به دریا ندارد تا چه رسد به غزنه!...
و درست به همین سبب است که میگوئیم:
نوکر ما چاکری داشت، و آن چاکر، خادمی داشت، و آن خادم، گربهای داشت، و آن گربه، موشی داشت که آن موش، بهرامشاه بود که بنظر نصرالله منشی، سلطان دریا و خشکی بود!
و کسی که آن موش را بپرستد، خودش چیزی جز سوسک نیست، حتی اگر صد هزار کتاب همچون کلیله و دمنه را ترجمه کرده باشد. |
■ سوگواری شیخ سعدی در فراق مستعصم:
عجیب است که ما خواجه نصیر طوسی و شیخ سعدی را حکیم و فرزانه میدانیم و هر دو را به داشتن علم و حکمت قبول داریم؛ و جالب است که هر دو در یک زمان میزیستند و موقعیت نسبتاً یکسانی داشتند، اما عملکردشان ضد یکدیگر بود. لذا پرسشی که مطرح میشود اینست که ما چطور میتوانیم دو باور متضاد را در یک قالب بگنجانیم.
ما واقعاً مُتحریم!... بسا باطناً شیخ سعدی از مرگ مستعصم خوشحال شده باشد بطوریکه قند توی دلَش آب شده باشد، اما بمنظور ریا و تظاهر (نزد سعد زنگی)، اشعاری در رسای المستعصم گفته باشد؛ لکن اگر هم چنین باشد، همچنانکه بکرّات ثابت شده، باز هم ثابت میشود که خدا راست میگوید که «شعراء حرفهای دلنشینی میزنند، ولی به آنچه میگویند عمل نمیکنند». [سوره شعراء ـ آیات 224 تا 226 ].
سعدی دو قصیدهٌ بلند در رسای المستعصم و زوال خلافت بنی عباس دارد که فقط بعنوان نمونه، بیت اول آنها را مینگاریم زیرا حوصلهٌ تکرار این چرندیات را نداریم:
1 ـ قصیدهٌ فارسی در زوال خلافت بنی عباس؛ جمعاً بیست و هشت بیت که مطلع آن چنین است:
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین ___ بر زوال ملک مستعصم امیر المؤمنین
2 ـ قصدهٌ عربی در رسای مستعصم؛ جمعاً نود و دو بیت که مطلع آن چنین است: حَسبتُ بٍجفنی المدامِع لا تَجری ___ فلمّا طَغی الماءُ اسطال علی السکر
اکنون پرسش این است که:
آیا برابرند آنانکه راست گفتند و کردارشان راستیشان را تصدیق کرد، با آنانکه دروغ گفتند و کردارشان دروغشان را تصدیق کرد؟ |
■ سوگواری شیخ سعدی در فراق مستعصم:
عجیب است که ما خواجه نصیر طوسی و شیخ سعدی را حکیم و فرزانه میدانیم و هر دو را به داشتن علم و حکمت قبول داریم؛ و جالب است که هر دو در یک زمان میزیستند و موقعیت نسبتاً یکسانی داشتند، اما عملکردشان ضد یکدیگر بود. لذا پرسشی که مطرح میشود اینست که ما چطور میتوانیم دو باور متضاد را در یک قالب بگنجانیم.
ما واقعاً مُتحریم!... بسا باطناً شیخ سعدی از مرگ مستعصم خوشحال شده باشد بطوریکه قند توی دلَش آب شده باشد، اما بمنظور ریا و تظاهر (نزد سعد زنگی)، اشعاری در رسای المستعصم گفته باشد؛ لکن اگر هم چنین باشد، همچنانکه بکرّات ثابت شده، باز هم ثابت میشود که خدا راست میگوید که «شعراء حرفهای دلنشینی میزنند، ولی به آنچه میگویند عمل نمیکنند». [سوره شعراء ـ آیات 224 تا 226 ].
سعدی دو قصیدهٌ بلند در رسای المستعصم و زوال خلافت بنی عباس دارد که فقط بعنوان نمونه، بیت اول آنها را مینگاریم زیرا حوصلهٌ تکرار این چرندیات را نداریم:
1 ـ قصیدهٌ فارسی در زوال خلافت بنی عباس؛ جمعاً بیست و هشت بیت که مطلع آن چنین است:
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین ___ بر زوال ملک مستعصم امیر المؤمنین
2 ـ قصدهٌ عربی در رسای مستعصم؛ جمعاً نود و دو بیت که مطلع آن چنین است: حَسبتُ بٍجفنی المدامِع لا تَجری ___ فلمّا طَغی الماءُ اسطال علی السکر
اکنون پرسش این است که:
آیا برابرند آنانکه راست گفتند و کردارشان راستیشان را تصدیق کرد، با آنانکه دروغ گفتند و کردارشان دروغشان را تصدیق کرد؟ |
■ چگونگی مرگ هلاکوخان:
... پس از قتل مستعصم، هولاکو با غنائم بسیاری که از بغداد بچنگ آورده بود به آذربایجان بازگشت؛ خزائن مذکور را در جزیرهٌ شاهی (واقع در شمال شرقی دریاچهٌ ارومیه) ذخیره کرد؛ و شهر مراغه را پایتخت خود قرار داد. او خواجه نصیر را مأمور بنای رسد خانه و ذیج کرد؛ و خواجه با همکاری چند تن از ستاره شناسان، اقدام به ساختن آن رسد خانه نمودند که اتمام آن 15 سال بطول انجامید. خواجه در آن مدت، کتاب (ذیج ایلخانی) را نیز نوشت.
هولاکو پس از مدتی بقصد فتح سوریه، عازم شام شد و در سالهای 657 و 658 قمری، حلب و دمشق را فتح کرد؛ و عزم تسخیر مصر را داشت که خبر مرگ برادرش (منگو قاآن) به وی رسید، لذا سردار خود را (گیتو بوقا) را به مصر فرستاد و خود به شام برگشت. در جنگی که بین لشکر هولاکو به سرکردکی (گیتو بوقا) و مصریان رخ داد، مصریان (گیتو بوقا) را کشتند و لشکر او را شکست دادند؛ و این نخستین شکستی بود که توسط ملل مسلمان بر لشکر مغولان وارد شد.
هولاکو به آذربایجان برگشت و آماده شد تا آن شکست را جبران کند، ولی بسبب بیماری، در نوزدهم ربیع الاول سال 663 قمری [26 دیماه 643 شمسی] در کنار رود جغتو در آذربایجان در گذشت و در جزیرهٌ شاهی واقع در دریاچه ارومیه دفن شد. { برخی مورخین معتقدند که او در نزدیکی دهخوارقان بخاک سپرده شده است}. او در هنگام مرگ، 48 ساله بود.
تمامی مقالات این صفحه، بر اساس نوشتههای عامر هاشمی تدوین شدهاند.